از مشاعره تا مغازله
اجتماعي
از مشاعره تا مغازله
یک شنبه 1 اسفند 1389 ساعت 9:27 | بازدید : 934 | نویسنده : عباس | ( نظرات )

تقديم به دوست، برادر و فرمانده عزيز لشكر اسلام كاظم فرامرزي. و به آنان كه نام آوران عرصه گمنامي اند، آنان كه قدومشان لبريز از بوسه قدسيان است، آنان كه در برشان، شجاعت، تكه پاره زنگ زده اي مدال بيش نيست، آنان كه مصداق و تبلور سخن گهربار مولاي متقيانند (مجهولون في الارض و معروفون في السماء).

                                                    از مشاعره تا مغازله

مکان دشت شلمچه- زمان تیر ماه هزار و سیصد و شصت و هفت ساعت ده و شانزده دقیقه دما بيش از پنجاه درجه وضعیت هوا دریغ از یک تکه ابر، بادهای داغ و خشک و پراکنده.

آروم سرم رو از پشت خاكريز آوردم بالا، داد زدم يا ابوالفضل اين همه تانك. اولين بار بود كه مرگ رو اينقدر نزديك ميديدم. صداي ضربان قلبم داشت كرم ميكرد و پيشونيم از عرق خيس شده بود و ناخواسته فریاد زدم اينجا برهوته يا شلمچه...

         ...............................................................................................

يا شلمچه يا هيچ جا. یادته تنها خواهرمون بدجوري گير داده بود كه حتماً بايد سيزده بدر فقط بريم نخلستوناي شلمچه. آقام، كه اصلاً اهل اين حرفها نبود و نيست و به قول عاموم، تو اوج فساد و فحشاي زمان شاه، بايد اونو ساعت دوازده نصف شب تو مسجدا پيداش ميكردي (آقام اون حال و هواش رو همچنان با جلسات قرائت قرآن با همسن و سالهاي خودش حفظ كرده. خدا حفظش كنه از مردان خداست). سرتو درد نيارم، مخالف رفتن ما بود و بعد از كلي جنگ و دعوا و با اكراه رفتيم شلمچه. نهر خيّن و نخلستانهاي زيباي اون منطقه. ده متر اونورتر از سيم خاردارا، عراقي شكم گنده، صدا راديوش رو تا آخر زياد كرده بود و صداي نكره ي فريدالعطرش، خواننده ي مصري رو همه ميشنيدن كه يدفه جيغ و دادهاي زني كه بچش رو داشت آب نهر مي برد متوجه خودش كرد، كه داد ميزد کمک کمک اونجا اونجا...

          .......................................................................................

اونجا اونجا رو ببين ممد اون بنده خدا رو، كه تركش بدنش رو سوراخ سوراخ كرده و هيچكس نيست كه به دادش برسه. اواخر جنگ بود. ايران خسته و عراق كاملاً جون گرفته بود و تمام ارتشش رو با پول كشورهاي عربي بازسازي كرده بود. تجمع تعدادي از سربازان عراقي پشت يكي از خاكريزهاي هلالی شکل نسبتاً دور، كه بالاي اون، چنتا چار لول گذاشته بودند، امون هر كاري رو از بچه ها گرفته بود. و مدام كاظم فرياد ميزد محمود عرب پور كجاست تا اونا رو با نارنجك انداز پلامين بزنه. و همش داد ميزد نارنجك نارنجك...

                    ...................................................................................................

نارنجك نارنجك مطمئني. داشتم شاخ درمي آوردم. مهرداد مرادي، پسر همسايه بغليمون که یادته( برادر شهيد سرافراز، بهروز مرادي بود معلم شهيدي كه نه سال سابقه جنگ داشت و روزهاي آخر جنگ شهيد شد و الان پيكر مطهرش همچون مرواريدي پاك، مایه فخر فروشي جنت آباد خرمشهر است) مي گفت از كوچه ي پشت مسجد جامع، عربه چنتا نارنجك پرت كرده وسط مردم تظاهرات كننده ی داخل حياط مسجد جامع .

صبح همون روز، بهروز مرادي رو ديدم كه بهم گفت اين اعلاميه ها رو در راهپيمايي امروز، جلو مسجد جامع پخش كن. اعلاميه اي تايپي بود كه توسط خودش و از طرف آموزش و پرورش خرمشهر، در محكوميت تجزيه طلبهاي خلق عرب و كشتاراشون و بمبگذاريهاشون نوشته شده بود. اعلاميه ها رو پخش كردم و چون خسته بودم رفتم خونه و خوابيدم، كه از سرو صداي تو خونه بيدار شدم و رفتم تو خيابون نقدي كه ديدم حاجي، پدر دامادمون، لباساش خونيه. و مهرداد همچنان داشت حرف ميزد كه عربه نارنجك انداز رو بعداً، گرفتنش و با لعنتي، درگير ميشن و عبدالزهرا قيّم رو هم، شهيد ميكنه. گرسنه بودم، برگشتم خونه و رفتم تو آشپزخونه، كه بوي سوختگي مي اومد. بوي چيه كه سوخته؟ بوي قرمه سبزي بود...

          .............................................................................................................

بوي قرمه سبزي بود كه با بوي خاك و باروت و بوي سيب كال همه با هم قاطي شده بودند. چند كيلومتر جلوتر هواپيماهاي عراقی داشتن رو سر بچه ها، که اجازه پیشروی به تانک های اونا رو نمیدادن، شیمیایی می رختن. بمب های فسژن و خردل بود که اروپا مفت و مجانی داده بود به دیوانه ای به اسم صدام و اونا هم مثل نقل و نبات عروسی، می رختن رو سر بچه ها. چفیه ام رو با آب قمقمه ام  خیس کردم و دور دهنم بستم  که یه چیزی خورد بغلم و گوشام کر شد از یه انفجار شدید...

           .....................................................................................................................

يه انفجار شدید دکه رو چند متر پرت کرد تو هوا. چند متریش بودی خیلی شانس اوردی. بمب صوتی بود که تجزیه طلبهای خلق عرب داخل اون دکه مطبوعاتی خالی، کار گذاشته بودند. دکة تو خیابان مولوی. مادرم که شنید کلی اسپند دود کرد که چیزیت نشده. بنده خدا قسممون میداد که از خونه بیرون نریم. بمبگذاریهای زیاد، طاقت همه رو طاق کرده بود و جرات نمی کردیم بریم جاهای شلوغ. شهر امنیت نداشت. هوا گرم بود و شرجی، که شبا میرفتیم بالا پشت بوم می خوابیدیم. نصف شب بود که مادرم رفته بود پایین تو حیاط، که تیراندازی های شدید شبانه دوباره شروع شد. گلوله های سرخ و آتشین، دقیقاً مثه نخ های دار قالی، از بالا سرمون به سمت کوت شیخ شلیک میشدن. یادته که مادرم از تو حیاط داد می زد بچه ها رو بیار پایین کاظم کاظم...

           ...........................................................................................................

کاظم کاظم. صدا به صدا نمی رسید. حمید صالح پور بود که داد می زد چرا صد و شش ها رو نمی ذاری برن رو خاکریزا تا تانکا رو بزنن. حسین کلاه کج فرمانده وقت تیپ، به همراه تعداد زیادی از فرماندهان و نیروهای مختلف بسیج و سپاه و ارتش، از تیپ ها و لشکرهای سراسر کشور، خودشون رو به اون منطقه رسونده بودن تا نذارن خرمشهر دوباره سقوط کنه. واقعاً تو اون منطقه، لحظاتی بود که همه چیز قفل شده بود و از شدت آتیشِ بارونِ گلوله ها، نمی تونستی از پشت خاکریزا در بیایی. کاظم که روحيه اش هم خوب نبود، و بعده شهادت برادرش بدجوری تو خودش بود، خودشو از یه جبهه ی دیگه سریع رسونده بود به این قسمتِ دشت بهشت با بچه هاش(دلاور مردان، شیران بیشه شجاعت، تاریخ سازان، خون نگاران، رزم آوران، مردان مرد،........

ممد احسانبخش، احمد معظمی، آیت گودرزی، شهرام دشتی، داریوش صارمی، فریبرز محسنی، حمید گودرزی، عباس احسانبخش، احمد گودرزیانی، رضا گودرزی، رحیم گودرزی، مسعود تقوي، ممد گودرزیانی، کرم گودرزی، علیرضا حسن زاده، عباس بیاتی، غلامرضا موسیوند، عابد معظمی گودرزی، محسن جد غریب و...).

مطمئنم كه صداي فرشته ها رو تو آسمون خوب مي شنيدي (یکبار دیگه کاظم با بچه های تیپ ضد زره دویست و یک ائمهع، اومدن تا حماسه ای دیگه خلق کنن، اومدن تا ما مقربین درگاه حق را یکباره دیگه شرمنده و عرق ریز کنن، خدایا ما رو از گفته عدم خلق اونها ببخش، اینانند که قادر مطلق به گرد و غبار برخواسته از چکمه های رزمشون، قسم یاد میکنه، اینانند که جمجمه های خود رو ناقابل درگاه الهی دونسته و اونرو به خدا عاریه میدهند، اینانند که پیاله های سر خود رو مالامال از می ناب الهی نموده اند، اینانند که نامشون در آینده تاریک و ظلمانی و جهل کتاب تاریخ خلقت، همچون ستاره خواهد درخشید، اینانند که تاریخ خلقت، مدیون رزم اونهاست، اینانند که عرق شرم را از پیشونی آفتاب می زدایند).

مطمئنم مطمئنم، طنین قهقهه مستانه سرور و سالار شهیدان در اونروز، وجود تک تک رزم آوران را لبریز از عشق و شور و مستی نموده بود.

با صلابت و برقی که در چشمهای کاظم میدیدوم، معلوم بود که باز اومده ضربه شصتی دیگه به این لشکر پوشالی بزنه. هوا بقدری گرم بود که تموم هیکلم خیس عرق شده بود. زمین از صدای حرکت زنجیرهای شنی تانکها بدجوری بخودش می پیچید و زمین گرم جنوب رو مثه چرخ گوشت چرخ می کردن و میاومدن جلو. حجم آتیش گلوله ها بقدری زیاد بود که نمی شد با چشم نگاهی کرد و یه تخمین درستی از تعداد تانکهاشون داشت. از طریق پریسکوپ مالیوتکای آیت، دقیقتر نگاهی به کل منطقه که شدت درگیریها و گلوله بارونها توش خیلی زیادتر بود انداختم، هرچه میکردم نفسم بالا نمی اومد از چیزی که میدیدوم، حدود صد تا تانک تی هفتاد و دوی کولردار روسی، که رو هر کدوم از آنتن هاشون پرچم عراق بود. همه آرایش پلکانی مثه عدد هفت، بخودشون گرفته بودند. زمین بدجوری داشت از حرکتشون می لرزید و مدام داشتن با تیرباراشون شلیک می کردنو می اومدن جلو.

رضا اون جنازهه که تموم بدنش خونیه چقدر آشناس. دیگر هیچ چیزی رو نمی شنیدم هیچی. چه خلسه ی شیرینی. بعد از نه سال اینبار با جنازه بهروز مرادی روبرو مي شدم یادته. یهو دیدم احمد معظمی داره سرم داد میزنه، اینجا که جای گریه کردن نیس یالّا سوار صد و شش بشو.

جیپ مون رفت سر خاکریزو داریوش یه شلیک کرد و سریع اومدیم پایین. کاظم که آروم و قرار نداشت به همراهه حمید صالح پور و محسن جد غریب و.. با موشک اندازهاي تاو چنتا از تانکهای سمت راست ستون را زدن. رحیم گودرزی و آیت و حمید صالح پورو ممد احسانبخش و.. چنتا از تانکهای سمت چپ ستون رو زدن. صد و شيشا از روبرو و تاوها از بغل چنتا از تانکها رو زدن. بعداً نوه مرحوم آیت الله قاضی، تانکهایی رو که آیت زده بود نشونم داد که تو باتلاقا متلاشی شده بودند. محشری بود. سرمو بالا گرفتم. داشت بمب می ریخت که دیدم هواپیماست...

          .......................................................................

که دیدوم هواپیماست و یدفه برق کل شهر رفت و سر دوستت (شهید) سعید صفرزادگان داد زدم چی میکنی چراغ قوّه تو خاموش کن. و یدفه از سمت پادگان دژ و مقر نیرو دریایی و دو سه نقطه دیگه، ضد هواییا شروع کردن به شلیک کردن و مثه دونه های تسبیح، گلوله های قرمز شلیکی، در یک نقطه بهم میرسیدن. یادته یک سال قبل از شروع جنگ بود و ما هم به قطع برقو شلیکای شبانه ضد هواییا عادت کرده بودیم و کار هر شب هواپیماهای عراقی شده بود همین......

        ..........................................................

اونروز هم یک روز از روزهای خوب خدا بود که در یه قطعه از بهشت خدا، نوادگان خورشید، اسباب روسفیدی پیر جماران رو فراهم کردن که می پرسید کسی هست که ندای حسینع رو لبیک بگه؟ یه مشت جوانان پا برهنه، با میانگین سنی بیست و سه چار سال، تمام قد، جلوی دنیاشون ایستادن، چون احساس میکردن که به دینشون تعرض شده، جوانانی که با رزم خودشون، مانع از سقوط خرمشهر شدن در یه روز داغ، بمباران های شدیدِ هواپیماها، گلوله باران هاي تانکها، توپها و انواع و اقسام سلاحهای شیمیایی.

در اونروز جای تو (و دیگر همرزمان شهیدت کیومرث معظمی گودرزی هفده ساله، علی کماسی شانزده ساله، منوچهر نوابی بیست و سه ساله، امیر فاضل بیست و یک ساله، همایون دولتشاهی نوزده ساله، سعدی موسیوند بیست و سه ساله، ناصر موسیوند بیست و یک ساله، رضا زارع هجده ساله، مسعود ماکنانی بیست و پنج ساله، محسن غرسبان بیست و پنج ساله، سعید حسینی بیست و یک ساله، آزاده شهید فرهاد میری بیست و نه ساله، احمد گودرزیانی بیست و یک ساله، عباس معظمی گودرزی بیست و یک ساله، حمید رضا سیف هفده ساله و......) خالی بود.

       ..........................................

صدای خفیف اذان صبح به گوش می رسید. سوز سرما و برف، تمام استخوان های بدنم را منجمد کرده بود. به سختی بلند شدم و نشستم. تمام شرکت کنندگان در بیست و یکمین سالگرد عروجش رفته بودند. تمام برف ها را از روی سنگ قبرش، با دست كنار زدم :

بچه خرمشهر محل شهادت فاو شهید بیست و یک ساله عباس و محسن زالی. 

مکان بهشت شهدا، زمان بیست و هشت بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج، ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بامداد، دما زیر صفر.

عباس



|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
مسعود در تاریخ : 1390/4/4/6 - - گفته است :
دست مريزاد لذت بردم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 41
:: بازدید ماه : 552
:: بازدید سال : 16122
:: بازدید کلی : 70646